آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

دختر نازمون آوا

29اسفند89

سلام دخمل گله امشب آخرین شب ساله89 فردا شب ساعت دو ونیم عید می شه سال نو میاد از 365روزی که با سال 89 بود198روزش خیلی برام لذت بخش بود درسته لحظه های دوست داشتنیه با تو بودن امشب بابایی گله مثل هر سال شب پایان سال پیشمون نیست و رفته سرکار ما هم امدیم خونه مامان بزرگ جون الان هم با موبایلم دارم تق تق می کنم بهتره بقیش باشه واسه فردا تا بیدارت نکردم بوس بوس
29 اسفند 1389

روزهای پایانی سال و چهارشنبه سوری و ......

آوای دلنشین زندگیم دیشب هم به خوبی و خوشی گذشت و ما با هم رفتیم خونه مامان بزرگ مهربون و با خاله مهسا چندتا اتیش درست کردیم و شعار معروف زردی من مال تو سرخی تو مال من رو خوندیم امروز عصر هم که آخرین چهارشنبه سال بود خاله فرنوش به سلامتی پرهام جون رو به دنیا اورد و من خیلی خوشحالم که حال هردوتاشون خوبه اینم یه تبریک ویژه به آقا پرهام کوچولو انشالله همه مامان گلا نی نی جوناشون رو به سلامتی به دنیا بیارن نمی دونم چرا به آخر سال که میرسم دلم میگیره البته امسال که تو رو دارم خیلی شاد و خوشحالم پارسال یار تو دلیم بودی و امسال یار تو بغلم هستی پارسال یه سفره هفت سین چیدم که خودم خیلی دوسش داشتم فقط تخم مر...
25 اسفند 1389

اولین خرید بابایی

  آوا جونم بابایی برات کلی چیزای قشنگ خریده اولین چیزی که خریده رو دیشب برامون ایمیل کرد می دونی چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟ یه کاپشن شلوار خوشگل صورتی وکلی گل سر و جورابهای ساق بلند و تلهای کشی قشنگ دستت بابایی جون درد نکنه بابایی جون ما فقط دوست داریم به سلامتی برگردی پیشمون چرا زحمت کشیدی ۸۹/۱۲/۱۴   ...
15 اسفند 1389

تب واکسنی

این سوزنها بشکنن که پاهاتو جیز کردن عوضش  ایشالله که دیگه مریض نمی شی آوا گله می دونم بهونه بابایی رو هم می گیری آقا ها رو که می بینی ذوق می کنی بعد که مثل بابا جونی تحویلت نمی گیرن می فهمی اینکه بابا جونی نبوده دوباره اخم میشی دیشب کلی برای عکس بابایی ذوق کردی الانم بابایی داشت حرف می زد گوشی رو ول نمی کردی     آخه الهی قربونت برم که تب داری عسلکم دستای کوچیکت مثل تابستون داغه داغه صورت کوچیکت گل انداخته و حسابی بی حالی پای راستت رو اصلا بلند نمی کنی و فقط یه کم پای چپت رو تکون میدی روروئکت رو با حسرت نگاه می کنی انگار خودت هم می دونی نمی تونی سوارش بشی خلاصه که فقط تو بغل خو...
15 اسفند 1389

شبها:(

این سومین باریه که این مطلب رو برات می نویسم اگه این بار هم این وبلاگ دیونه بپره بیرون دیگه نمی نویسم -------------------------------- هر روز یه روز جدیده ، و برای تو جدید تر هر روز یه اتفاق تازه میافته ، و برای تو تازه تر لحظه های شیرین کشف قوانین دنیای زیبات رو برات ثبت می کنم تا بتونم تو خاطراتت سهیم باشم امروز چندین بار با بابا جون حرف زدیم و تو هم کلی براش آواز خوندی و دلش رو بردی آخه عصرا که میاد خونه حسابی براش دلبری می کنی معلومه بابایی هم دلش برات تنگ میشه با اینهمه شیرین کاری که براش می کنی یه کم هم از خواب شب هات بگم تا بعدا نگی من که خوب می خوابم البته خدایی من چند ماه اول اصلا اذیت خواب شب نشدم و تو ...
12 اسفند 1389

یازدهم اسفند 89

سلام آوا جونم شش ماهگیت مبارک عسلکم امروز روز قشنگیه چون ۶ماه دیگه یک سالت میشه شش ماه پیش یه همچین روزی بود که برای اولین بار تو آغوشم بودی  بوت می کردم و می دونستم که همه دنیای کوچیکت من هستم و حالا می بینم که تو با تمام کوچکیت همه دنیای من هستی امروز صبح زود بابایی جون رفت مسافرت و من و تو پیش هم موندیم تا دلتنگیمون کمتر باشه خوبه تو هستی هاااااااااان شش ماه پیش بعد از بیمارستان امدیم خونه مامان بزرگ و حالا دوباره امدیم اینجا تا خونه تنها نمونیم اینجا هم داره برف میاد گوله گوله تو هم با تعجب این ور و اون ورو نگاه می کنی نشد امروز برات کیک درست کنم ببخشید هاااااان  ولی قول مید...
11 اسفند 1389

شش ماهگی و غذا خوردن

بلاخره این روزهای دوست داشتنی رسید و تو می تونی غذا خوردن رو شروع کنی نمی دونی چقدر این لحظات رو دوست دارم دیروز کلی آشپزخونه رو بهم ریختم تا برات یه فرنی برنج درست کنم وقتی برای اولین بار بهت غذا دادم قیافه دوست داشتنی دیدنی بود واقعا که لذت بخش بود ایشالله همه این لحظات شیرین رو تجربه کنن ولی مقدارش خیلی کم بود فقط چندتا قاشق کوچولو  ولی اونقدر برنج پخته بودم که می شد تمام دوستات هم دعوت کنی امروز می تونم دو وعده بهت غذا بدم،وعده صبحت رو خوردی به نظرم یه کم شلکی بود حالا برای عصرت یه کم پر قوام تر درست می کنم نمی دونم چرا تا غذا می خوری شل می شی و خوابت می گیره   نکنه تا حالا گشنه می موندی  ...
10 اسفند 1389

گزارش تصویری امروز

بلاخره وبلاگمون به روز شد فقط یه سری عکس مونده که بعدا میذارم کمتر از یک هفته دیگه ۶ ماهگی آوا جونم تموم میشه دیگه می تونی غذا خوردن رو شروع کنی فکر کنم خیلی دوست داشته باشی آخه ۶ ماهه که فقط داری شیر می خوری منم خیلی دوست دارم زودتر بهت غذا بدم خدا کنه خوب بخوری  امروز صبح که البته ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود از خواب بیدار شدی گذاشتمت رو شکمت و کلی دست و پا زدی و بلاخره یه کم در جا چرخیدی تا جورابتو برداری بعد هم نشوندمت تا بی بی انیشتن ببینی خودت کلی نشستی منم یه متکا گذاشتم پشتت تا راحت بشینی و طبق معمول کلی به کارتونا خندیدی با این همه دقت نگاه می کنی: تو روروئک هم هرجا می خوای راحت میری و چیزای رو...
6 اسفند 1389